دلنوشته های من

شعر های زیبای فارسی و دلنوشته های من

دلنوشته های من

شعر های زیبای فارسی و دلنوشته های من

اشعار فریدون مشیری

“من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت”


پرپرواز ندارم-احمد شاملو

پرپرواز ندارم

اما

دلی دارم و حسرت درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر

در دریاچه ی ماهتاب

پارو می کشند

خوشا رها کردن و رفتن

خوابی دیگر

به مردابی دیگر

خوشا ماندابی دیگر

به ساحلی دیگر

به دریایی دیگر

خوشا پر کشیدن

خوشا رهایی

خوشا اگر نه رها زیستن

مردن به رهایی!

آه

این پرنده

در این قفس تنگ

نمی خواند.

در لحظه-احمد شاملو

به تو دست می سایم و جهان را در می یابم

به تو می اندیشم

و زمان را لمس می کنم

معلق و بی انتها

عریان

می وزم،می بارم،می تابم

آسمان ام

ستارگان و زمین

وگندم عطر آگینی که دانه می بندد

رقصان

در جان سبز خویش

از تو عبور می کنم

چنان که تندری از شب

می درخشم

و فرو می ریزم

من،مرگ را زیسته ام

مرگ را دیده ام من

در دیداری غمناک

من مرگ را به دست سوده ام

من مرگ را زیسته ام

با آوازی غمناک

غمناک

وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

آه!

بگذاریدم!

بگذاریدم!

اگر مرگ

همه آن لحظه ای آشناست که ساعت سرخ

از تپش باز می ماند

وشمعی که به رهگذر باد

میان نبودن و بودن

درنگی نمی کند

خوشا آن دم که زن وار

با شادترین نیاز تنم

به آغوشش کشم

تا قلب

به کاهلی از کار باز ماند

ونگاه چشم

به خالی های جاودانه بر دوخته

وتن عاطل

دردا!

دردا که مرگ

نه مردن شمع

و نه باز ماندن ساعت است

نه استراحت آغوش زنی

که در رجعت جاودانه بازش یابی

نه لیموی پر آبی که می مکی

تا آن چه به دور افکندنی ست

تفاله یی بیش نباشد

تجربه یی است غم انگیز

غم انگیز

به سالها و به سالها و به سالها

وقتی که گرداگرد تو را مرده گانی زیبا فراگرفته اند

یا محتضرانی آشنا

که تو را بدیشان بسته اند

با زنجیر های رسمی شناسنامه ها

واوراق هویت

و کاغذهایی که از بسیاری تمبرها و مهرها

ومرکبی که خوردشان رفته است

وقتی که به پیراهن تو

چانه ها

دمی از جنبش باز نمی ماند

بی آنکه از تمامی صداها

یک صدا آشنای تو باشد

وقتی که دردها از حسادتهای حقیر بر نمی گذرد

وپرسش ها همه

در محور روده ها است

آری،مرگ

انتظاری خوف انگیزست

انتظاری که بی رحمانه به طول می انجامد

مسخی است دردناک

که مسیح را

شمشیر به کف می گذارد

در کوچه های شایعه

تا به دفاع از عصمت مادر خویش برخیزد

وبودا را

با فریادهای شور و شوق هلهله ها

تا به لباس مقدس سربازی در آید

یا دیو ژن را

با یقه ی شکسته وکفش برقی

تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند

در ضیافت شام اسکندر

من مرگ را زیسته ام

با آوازی غمناک

غمناک

وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده


شبانه-احمد شاملو




من سرگذشتِ یأسم و امید

با سرگذشتِ خویش:

می‌مُردم از عطش،

آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم

می‌خواستم به نیمه‌شب آتش،

خورشیدِ شعله‌زن به‌درآمد چنان که من

گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم

با سرگذشتِ خویش

من سرگذشتِ یأس و امیدم…

فقط خودم-سیاوش دانیالی

فقط خودم

چه بهتر است که باشد سرم به کار خودم
گذر ز هیچ دلی نکنم به جز گذار خودم
...
همین که دور بمانم برای من کافی ست
و کافی است برای ام فشار بار خودم
...
نمی شود که به آب رفته خیس نشود
نمی روم به خیالی مگر به اختیار خودم
...
به پشتوانه ی هر کس نمی توان خوش بود
کمر به کار ببندم به اعتبار خودم
...
من از تمام دو عالم به عشق پابند ام
دلیل و شاهد من این که سر به دار خودم
...
همیشه مصلحت این بود بی قرارشوم
و مصلحت به کناری چه بی قرار خودم
...
به سمت هیچ مَجازی مُجاز کی رفتن
حقیقت است همینی که من دچار خودم
...
تمام سود من از عشق غصه خوردن بود
بدین جهت به تمامی سهام دار خودم
...
به افتخار کسی باده ای نمی نوشم
چه بهتر است بنوشم به افتخار خودم
...
به زیر بار منت هیچ کس نخواهم رفت
چرا که تا به ابد خاصه وام دار خودم
...
از این بعد نبیند کسی که منتظرم
و از میان شما من در انتظار خودم
...
اگر چه مرگ عزیزان کند مرا غمگین
ولی در این میانه منم من که سوگوار خودم
...
به من چه عالم و ادم به هر که گیردهند
چه بهتر است که باشد سرم به کار خودم