ز کدام رَه رسیدی؟ زِ کدام در گذشتی؟
که ندیده دیده ناگه به درونِ دل فتادى؟
امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تورا
از تو گفتم با دلم ، کوتاه آمد؛ گریه کرد
.
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود، در دلِ سنگش اثر نکرد!
پرواز مرغ جان نبود جز به کوی تو
روزی که اتفاق پریدن در اوفتد
می تراود حسرت آغوش از آغوش ما
زخم را نتوان دهان از شکوه بیداد بست
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است
خاقانی
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
شیخ بهایی
شعر های زیبا و عاشقانه
دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد
بر یکی سنگین دل نامهربان چون خویشتن
تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی
چون به هجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من
رابعه قزداری
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
صبح چو حسن تو کرد روی به باغ آفتاب
مشغله از ره براند، مشعلهدار تو شد
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ،
سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو
کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی عود آمد؟!
حالیا چشم دلم بر همه چیز، کند از روزن امید نگاه
چه شکوهی ست در این کلبهٔ تنگ!، چه فروغی ست در این شام سیاه!
این سنگ خدایان که تبر می شکنند
روزی که بیایی از کمر می شکنند
بردار تبر را و بزن ابراهیم!
بت های بزرگ زودتر می شکنند
من و تو و دو چشم سیاه
تو از کهکشان دل من رد شدی
من افتاده ام در سیاه چاله ها
آسمان کِشتیِ ارباب هنر میشکند
تکیه آن بِه که بر این بحر معلّق نکنیم
دیشب
قلبم را در کاسه رویا گذاشتم
بردم کنا پنجره
ماه به من لبخند زد
از پنجره آمد به دام من افتاد
تمام اتاق،
خیس شد از اشک شوق
تنهایی ام را باد با خود برد!
زندگی
سفر عشق است
ارزش ما در این سفر
به اندازه رنجی ست که می کشیم
سلام ای همسفر!
سفر زندگی در مسیر افسون مهری ست
که بر دل می نشیند
من و تو
در کوچه های پیچ در پیچ سرنوشت
با بیم و امید رویاناک
در اندیشه …
یک دستمال پروانه جمع کرده ام برات
تا در باغ تنت رها کنم
میشود بند لباست را باز کنی؟!؟؟؟؟!
(آیدین دلاویز)
وقتی برگ ریزان پاییز
چشم اندازی ست تماشایی
درکش سخت نیست
که مرگ
چقدر می تواند خوشایند باشد!
((آیدین دلاویز))
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا
باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو
روز مبادا است!