چه درمانده میشود آدمیزاد، گاهی از درک چرایی زیستن! دلخوش میکند خود را به داشته هایش، به بودن عزیزانی که دوستشان دارد و دوستش دارند، به جوی آب زلال ، به شاخه ی گل رزی که هدیه گرفته، به انار سرخی که در این تلاطم روزگار خود را با چنگ و دندان به ساقه ی درخت پیوند زده تا نخشکد، نیفتد و باعث حسرت نگردد.
زندگی همه ی این ها هست و هیچ کدام نیست. زندگی بازیگر قهاری است که تماممان را بازی داده و دلخوش به بازی بی سرانجام سرپایمان نگه داشته!!
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
******
چه کسی می داند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی
چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی
پیله ات را بگشا
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی
******
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست
******